روستای تاریخی گرمه

پیشینه روستای گرمه

روستای تاریخی گرمه

پیشینه روستای گرمه

زنان

" تا اخر بخونید" 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
 
او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد
 
اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،
 
پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
 
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،
 
و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.
 
سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
 
و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.
 
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،
 
وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
 
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...
 
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
 
 بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
 
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
 
چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
 
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،
 
اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور
 
و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
 
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
 
پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،
 
بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک
 
و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش
 
با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت
 
تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته
 
و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،
 
 از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
 
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
 
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
 
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
 
 " آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
 به عبارتی  خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند"
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
 
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
 
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
 
در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
 
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
 
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری  با مهربانی رفتار کرده بود،
 
 از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
 
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟
 
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟"
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
 
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
 
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
 
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
 
زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...
 
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
 
 انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
 
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود...:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
 
 از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
 
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
 
 چرا که لنسلوت به این مسئله که آن
 
 زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...
 
احترام گذاشته بود.

کارگران مشغول کارند!!!

اینجا گرمه و اولین روز سال 91. این بدبختا را محمد بشیر به کار گرفته!!!:::


شباهت گرمه با...

ایران در زمان ساسانی یه کشور قوی بود و 140 میلیون جمعیت داشته.

اما الآن شاید به نصف اونروز برسه. البته اونروزا قلمرو کشورما زیاد بوده.

تو گرمه یه زمانی انقدر جمعیت زیاد بوده که به بعضی کوچه ها کوچه ی چهل دخترون می گفتند.

از بس زیاد بودند.

الآن تو همون کوچه 20 نفر زندگی نمیکنند.

دلیل اصلیش مهاجرت به شهرهای بزرگتر بوده.فکر کردن خبریه اونجا. ولی همشون میدونن هیچ خبری نیست. خیلیاشون دوست دارن برگردن. جمعیت گرمه الآن 200 نفری هست.


انشالله یه روزی درست میشه...

روز مادر مبارک

 

حکایت بهشت وموسی :

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "

چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

تمام نا تمام من ! با تو تمام می شود!

کانفیلد فیشر می گوید : " مادر ، فردی نیست که به او تکیه کنیم ، بلکه کسی است که ما را از تکیه کردن به دیگران بی نیاز می سازد "

آثار دعای فرج (2)

6- مایه ناراحتی شیطان لعین می شود.

7- باعث نجات یافتن از فتنه های آخرالزمان میشود.


8- اداء قسمتی از حقوق آن حضرت است، که اداء هر صاحب حقی از واجب ترین امور است.


9- تعظیم خدا و دین خداست.

10- حضرت صاحب الزمان در حق او دعا می کند.


که شاید مهمترین و بهترین اثر خواندن دعای فرج همین مورد 10 است که امام زمان برای انسان دعا کند.


                                         .اللهم عجل لولیک الفرج.

قضاوت های حضرت علی

دو مادر و یک فرزند


در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکی نزاع می کردند و هر کدام او را فرزند خود می خواند.

نزاع را نزد عمر بردند، عمر نتوانست این مشکل را حل کند، از اینرو دست به دامان امیرالمومنین (ع) شدند.

علی (ع) ابتدا آنها را موعظه کرد و لکن سودی نبخشید.

امیرالمومنین دستور داد اره ای آوردند. در این وقت آن دو زن گفتند: یا امیرالمومنین میخواهی چکار کنی؟

فرمود: میخواهم فرزند را دو نصف کنم برای هر کدامتان یک نصف!!

از شنیدن این سخن یکی از آن دو ساکت ماند و دیگری فریاد برآورد که اگر حکم کودک اینست که به دو نیم شود من از حق خودم صرف نظر کردم و راضی نمی شوم عزیزم کشته شود.امیرالمومنین فرمود: الله اکبر!!!این کودک پسر تست و اگر پسر دیگری بود دلش به رحم آمده و به این عمل راضی نمی شد.

اینو میدونستید...؟؟؟

منطقه خوروبیابانک بعد از سمنان دومین جایی در ایران بود که مردمش صاحب شناسنامه شدند.

رضاشاه که دستور همگانی برای دریافت شناسنامه داده بود، منطقه خوروبیابانک دومین منطقه ایران بودند که دارای شناسنامه و از فامیلهایی که از آن به زیبایی یاد میکنند فامیل همایونی  در گرمه است.

و دلیل زیبایی آن اینست که آنها فامیلی را انتخاب کردند که با فامیل شاه یکی بود.

زندگی رودکی

ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی ، شاعر بزرگ قرن چهارم هجری است.

جایگاه و اهمیت وی در شعر پارسی تا بدانجاست که او را استاد شاعران و پدر شعر فارسی نامیده اند.

ولادت وی در نیمه قرن سوم هجری و زادگاه وی ده بَنُج مرکز رودک سمرقندبوده است.

در تیزفهمی او گفته اند که چنان ذیرک و تیزفهم بوده که در هشت سالگی تمام قرآن را حفظ و شروع به شعر گفتن نمود.

یکی از نکات مبهم زندگی رودکی کور بودن او بود.

رودکی شاعر دربار آل سامان بود و ممدوح او امیرسعید بن نصر بن اسمعیل بود که از سال 301 تا  331 حکومت کرد.

رودکی در انواع شعر از غزل و قصیده و قطعه و رباعی استاد بوده است. ادیبان و شاعرانی چون دقیقی،فردوسی،کسایی،عنصری،فرخی و نظامی عروضی در استادی وی همداستانند. سخنان وی در قوت تشبیه و نزدیکی معانی به طبیعت و وصف کم نظیر است.

اشعار رودکی بسیار بوده است که آن را تا صد هزار شمرده اند. اما اکنون از آن همه جز اندکی چیزی در دست نیست. مهمترین اثر رودکی که اکنون جز ابیاتی پراکنده از آن باقی نمانده است کلیله و دمنه منظوم است.

رودکی به جز کلیله و دمنه منظوم آثار دیگری هم داشته که از آن جمله است یک مثنوی به بحر خفیف، یک مثنوی به بحر متقارب ، یک مثنوی به بحر هزج . دیگری به بحر سریع که از همه ابیاتی پراکنده در دست است.

وفات رودکی را سال 321 هجری ذکر کرده اند و آرامگاهش در همان زادگاه خویش است.

از اشعار معروف و زیبای او بوی جوی مولیان است:


بوی جوی مولیان آید همی                 یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او                  زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست          خنگ ما را تا میان آید همی


ای بخارا شاد باش و دیر زی               میرزی تو میهمان آید همی


میر ماه است و بخارا آسمان              ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان            سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی                گر به گنج اندر زیان آید همی.

سایه دشت

چند سال دیگه باید صبر کنیم تا دشت اینجوری بشه؟؟؟




شباهت گرمه با...

یکی دیگه از شباهت های گرمه با ایران اینه که:

همه ی اهلش با این که بهم علاقه دارن ، ولی تو حرفاشون برعکس عمل میکنند.

مثلا دیدین تا یه چیزی میشه میگن ایرانی!!!ایرانیو چه به این کارا!ایرانیا که ازین کارا بلد نیستن. حالا جونشون واسه ایران و ایرانی درمیره ها ولی سر هر مسئله ای این حرفا رو میزنن.

گرمه ایها هم همینطورن. هرچی میشه میگن: نه!!! بچه گرمه ای ارزش نداره.همشونم میگنا.

یا دعوای خونوادگی که با هم کارد و پنیرن ولی جای دیگه هوای همو دارن.

حالا میگن یه سری از بچه ها یه سازمانی میخوان تشکیل بدن که دیگه کلا ازین مشکلات تو گرمه نباشه. اسمش هست:       خوبوا

شمام کمکشون کنید....