ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
مرد
خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به
شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که
می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگرد هم
پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا
داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان
خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد
ناله کنان
پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را
دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز
کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.
استخدام بازاریاب اینترنتی
www.masbi.com/orderwork.aspx?rgm=newuser